وبلاگ شخصی علی علیان



 دوره تخصصی آموزش فنون مصاحبه در ثبت تاریخ شفاهی

 مدرس: استاد قاسم پور" پژوهشگر حوزه دفاع مقدس و مدیر دفتر ادبیات پایداری حوزه هنری"


تعداد جلسات: ۲ جلسه


محل برگزاری: سازمان تبلیغات اسلامی

برگزار کننده دوره: حوزه هنری شهرستان دزفول




دانلود صوت جلسه اول


دانلود صوت جلسه دوم



نام پدر : محمدعلی

محل شهادت :جبهه بستان

تاریخ شهادت : ۱۳/۹/۱۳۶۰  

تاریخ تولد : ۱۳۴۴

نام عملیات : طریق القدس

رمز عملیات : یاحسین

نوع عضویت : بسیجی  


شهید محمد افخم قبل از انقلاب فعالانه در جلسه قرائت قرآن مسجد صاحب امان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) شرکت داشت و در کنار قرآن شکوفایی و بالیدن آغاز کرد ، پخش اعلامیه ، فروش کتب دینی و دادن کتاب به دیگران از کارهای عادی شهید بود . او همواره از امر به معروف و نهی از منکر بعنوان یک مسئولیتی سنگین یاد می کرد و به همین دلیل می کوشید چهره جنایتکاران و غارتگران رژیم شاهنشاهی را معرفی و رسوا سازد. در تظاهرات شرکت فعالانه داشت.


شهید محمد در برخورد با مشکلات و دشواریها استقامتی عجیب داشت ، کمتر سخن می گفت و بیشتر عمل می کرد ، در انتخاب دوستانش بسیار محتاط و دور اندیش بود . همواره لبخندی لذت بخش بر لبهایش بود . رفتاری صمیمانه و صادقانه داشت ، تا ضرورتی پیش نمی آمد سخن نمی گفت ، همیشه خود را مسئول و نگران جامعه می دانست ، هرگز آنچه را که انجام می داد مطرح نمی کرد ، از ریا ، تظاهر و خود بزرگ بینی بشدت گریزان بود ، پنهان و ناشناخته فعالیت می کرد. 


درمحیط مدرسه و کلاس همواره به هدف می اندیشید و می کوشید تا روزنه ای برای نفوذ در اندیشه ها بیابد ، در نوشتن دیوارها ، نصب پوستر و تشویق نیروها برای فعالیت ، فعالانه شرکت داشت .


مسئولیتی که به او محول می شد با سعی و کوشش انجام مـی داد . گـاه دور افـتاده ترین مساجد شهر را برای فعالیت انتخاب می کرد از کار آنها گزارش تهیه می کرد  و نقاط ضعف و قدرت را بررسی و به تحلیل آنها می پرداخت و تمام هدفش این بود راهی برای بیشتر کار کردن و تحول در جلسات بیابد .


بر حسب رهنمود قرآن(( اشـدّاء عـلی الـکفار و رحـماء بـینهم ))بود . قلبش از خشم و نـفرت نسـبت به گروهـکها لـبریز بود. آنها را بازیچه استعمار و عصای دست آمریکا می دانست . بارها می گفت : کاش می شد تمام سینه هایشان را یک روز به رگبار می بستم .


وقتی خبر بمب گذاریها را می شنید خشمگین و ناراحت می گفت : حالا بر امام چه می گذرد ؟جنگ تحمیلی عراق را توطئه آمریکا برای شکست انقلاب می دانست و میگفت من مطمئنم که اینها شکست می خورند اینها به قول قرآن تار عنکبوت هستند و خدا خودش وعده داده که حق پیروز شود .


محمد معتقد بود که بهترین راه در این شرایط برای خدمت کردن شـرکت در بسیـج است.  می گفت در بسیج احساس آرامش می کنم ، همه دوستان ، همفکران ، همراهان و عاشقان انقلاب در آنجایند ، ترجیح می دهم شبها بسیج باشم تا در خانه .


مجموعا" شش بار به جبهه اعزام شد و هر دفعه نسبت به دفعه گذشته شور و شوق بیشتری داشت ، وقتی تصمیم داشت  به جبهه اعزام شود شادی و شوری عجیب داشت ، همواره می گفت شهادت ساده اسـت و نتیجه اش چه بزرگ و زیبا ، جسمی می دهم و بهشتی می ستانیم .


آخرین بار که به جبهه اعزام شد گویی میل پرواز داشت احساس مـی کردی مـیله هـای قـفس را شـکسته و به سینه آسمان پرمی کشد ، وقت اعزام به جبهه خانواده را دلداری می داد ، زمینه را آماده می کرد و به دلیل آمادگی روحی خانواده و به خصوص زمینه مذهبی خانواده مخالفت انجام نمی گرفت .


 فکر کردن ، یکی از کارهای برادر شهـیدمان بود . به مـطالعه و انتقال مطالعه علاقه مند بود . در تنهایی به آهنگ روحبخش قرآن گوش می داد و اشک می ریخت ، کنجکاو بود به گونه ای که حتی شعارهای نوشته بر دیوارها را در دفترچه کوچکی که همیشه همراه داشت یادداشت می کرد .


ششمین باری که به جبهه بستان اعزام شد در صبحدم خونین روز سیزدهم آذر، هنگام ضد حمله مزدوران بعث در سر پل سابله هنگام شلیک گلوله آر پی جی ۷ به شهادت میرسد . 

اوقبل از شهادت یک تانک عراقی را منهدم ساخته و در حال شلیک به سمت دومین تانک مهاجم است که به نقل از زبان یکی از همراهانش مورد هدف گلوله قرار می گیرد و در بستری سرخ از خون ، معراج آغاز می کند شهید در آخرین لحظات زندگی این جهانی یاران و همرزمانش را مخاطب قرار می دهد و وصیت می کند :

 برادران جلو بروید – جلو بروید – جلو …


شهید گذشته از اینکه نماز و تکلیفهای واجب را انجام می داد در پنهانی به خواندن قرآن فوق العاده رغبت نشان می داد . در جلسات دعای کمیل شرکت می کرد و دیگران را نیز برای شرکت کردن تشویق می کرد .

او معلم خانواده اش نیز بود. در فرصتهای مناسب به ارشاد، موعظه و نصیحت خانواده میپرداخت و احترام خاصی برای افراد خانواده  قائل بود . همواره به خانواده تأکید می کرد مسائل رساله را بخوانید ، بدانید و عمل کنید . 


برگرفته از سایت مسجد صاحب امان عج - جنوبی»


پارت اول» آرام و زیبا


یک ساعتی است که در پیچاپیچ جاده ی سردشت و روستای کارنج در حال حرکتیم. حرکتمان به خاطر جاده خاکی که در باران های اخیر شسته شده خیلی آرام است. آنقدر آرام که می شود سنگلاخ های  کف جاده را شمرد یا از منظره زیبای کنار جاده لذت برد.



پارت دوم» استقبال زمستان


به نزدیکی روستا رسیده ایم. از اینجا هوای آبادی را حس می کنم با اینکه خانه ها از اینجا که ما هستیم پیدا نیست. گفتم خانه! بگذریم، منظورم همان دیوار هایی بود که سقفی کشیده اند رویشان. چند نفری را جلویمان می بینیم، انگاری که به استقبالمان آمده اند. آخر این موقع سال که این جاده جز ما مسافری ندارد. و اینها چه می کنند در مقابل ما؟!  جلوتر که می رویم ماجرا برایمان روشن می شود. از اینجا به بعد دیگر جاده ای در کار نیست.


•کات موازی•


زمستان و پاییز که می رسد کشاورزها، دامداران روستاییان و حتی شهرنشین ها، همه و همه آرزوی باران می کنند. چه آرزوی مبارکی. باران که ببارد زندگی جریان دارد. کارها رونق می گیرد. اینجا اما اوضاعش فرق می کند. باران که ببارد ارتباط با بیرون دنیای روستا قطع می شود. اینجا تقریبا ۳۰۰ سکنه دارد. باران که ببارد همه شان اینجا زندانی می شوند.



پارت سوم» تازه رسیده ایم


ما تازه رسیده ایم و خجل ایستاده ایم به تماشای وضع زندگی شان.

زندگی آنهایی که قبل از باران از روستا خارج شده اند و حالا راهی برای رفتن به خانه شان ندارند، راه را باران برده.

با خود می گویم چه وقت تماشا است. نباید زمان را کشت. آستین ها را بالا زده ایم و با همانهایی که فکر می کردیم به استقبالمان آمده اند دست به کار می شویم. سنگ های کنار جاده را جمع می کنیم تا آن قسمت جاده را که تخریب شده مرمت کنیم. سنگ ها را که بلند می کنم، دوست دارم آب شوم. دوست دارم به جای این سنگ ها می بودم. آخر وقتی این محرومیت ها را می بینی و کاری از دستت بر نمی آید همان بهتر که آب شوی و سنگ شوی.

 یکی از اهالی روستا دارد سر و ته نظام را فحش می دهد و به رهبری بد و بیراه می گوید.


پارت چهارم» نمی دانم چه بگویم!


پاره سنگ توی دستم مانده نمی دانم چه بگویم، نمی دانم چه بگویم در دفاع از مردی که به خلوص، درستی و بزرگی باورش کرده ام. جوابی ندارم به او بگویم!! آخر اگر وظایف رهبری را برایش ردیف کنم و بگویم که راضی نمی شود؛ اگر بگویم اینها که می گویی مسئولش رهبری نیست قبول می‌کند؟! 

آخر مگر توقع او از این انقلاب چیست؟! اینها جاده آسفالته نمی خواهند ها. فقط دستی به سر و روی جاده خاکی شان بکشی برایشان کفایت می کند. همین که بعد باران هم جاده ای داشته باشند برای تردد راضی هستند. نمی دانم کدام مسئول در جمهوری اسلامی مسئول پاسخگویی به درد این مردم است! اما میدانم در همین ادارات شهرستان دستگاه های راه سازی دارند خاک می خورند. در همین ادارات مسئولینی هستند که نان انقلاب را می خورند و تیشه بر ریشه انقلاب می زنند.

می دانم اگر آن جوان جاده ای برای تردد داشته باشد، دیگر راس نظام را نشانه نمی گیرد.





 یک جایی نوشته بود:

"انقلاب اسلامی ما قصه ای واقعی است که یکی بودِ آن با مستضعفین و پا ها و یکی نبودِ آن با مستکبرین و پولدار ها شروع می شود " 


 داستان زندگی احمد و احمدها هم ادامه همان داستان است.


دیشب توفیق داشتیم در ۴٧مین مهمانی شهداییمان، در ۴٧مین برنامه هفتگی دیدار با خانواده شهدا، مهمان داستان زندگی شهید احمد حاجیوند الیاسی باشیم.

احمد در خانواده ای سنتی در اندیمشک دیده به جهان گشود.
خانواده ای که از همان مستضعفین در کلام خمینی کبیر بودند. همانها که سالهاست مانده اند پای انقلاب خمینی، شهید داده اند پای انقلاب خمینی.
"احمد ٧ مین شهید این خانواده است."

پدری که کارگر است و بی سواد، این را خودش می گوید اما پای حرف هایش که می نشینی هیجان زده می شوی از صحبت ها و تجربه ها.
حاجی پسرش را داده، پاره تنش را. وقتی از دلتنگی های پدرانه، از داغی که دیده صحبت می کند دل سنگ هم آب می شود. حالا ما نشسته ایم واین صحبت را گوش می دهیم و تحت تاثیر حرف های حاجی.
 یکهو می گوید اینطور نیست که ما کنار بکشیم! 

برایمان از تجربه هایش می گوید.  [تجربه! حاجی تجربه کرده است تاریخ را. ما خوانده ایم و شنیده ایم.]
از سالهای قبل و بعد از انقلاب می گوید برایمان. از اینکه با چه کسانی دشمنی کرده ایم و چه کسانی دشمنی کرده اند با ما؟!
از اینکه در این سالها چه داده ایم چه گرفته ایم. می گوید جوانها داده ایم تا عزت به دست آوریم.

صحبت ها خیلی ساده است، لحن صحبت ها. اما کلید واژه ها همان مفاهیم صحبت های امام است. مفاهیم همان، مفاهیم ملکوتی و ناب امام. همان تفکری که احمد از چشمه ی گوارایِ نورِ نابش سیراب گشت.

همان تفکری که چهل سال، نه!  ١۴٠٠ سال است می گوید [هیهات من الذله]


این اخرین حرف های مکتوب شده احمد است.
جوانِ شهیدِ جهان وطن.
به پدر و مادرش نوشته. در وصیت نامه، اما انگار برای همه ما:

.در شرایطی که جهان اسلام و علی الخصوص محور مقاومت به رهبری ایران اسلامی و هدایت امام ای عزیز در میدان مبارزه با باطل قرار گرفته است و هر چند روز عده ای از برادران دینی و هم وطنم در دفاع از امت های مظلوم در سوریه و عراق و علی الخصوص یمن به شهات می رسند، ننگم آمد  در این راه نروم و بمانم.
من که در دو دهه از عمرم با ذکر یا حسین(ع) رشد و نمو یافته ام، حق بود با سر برای این راه تلاش کنم نه با دست و پا.


برادرش از احمد برایمان می گوید.

می گوید از همان بچگی همراه دیگر برادران کار می کرد. نوجوانی و جوانی هم همینطور
می گفت ماه رمضان_ در گرمایِ تیر و مرداد ماهِ خوزستان _ با هم کار می کردیم. احمد روزه می گرفت. تا ظهر که می امدیم خانه، خسته و کوفته کار بودیم. 
_حالا احمد که روزه بود بدتر از ما_
ولی انگار نه انگار با ما بوده باشد! دستی به سر و رویش می کشید و لباسی عوض می کرد می رفت مسجد و تا آخر شب مشغول کار بود.
می گوید که از همان بچگی که پایش به مسجد باز شد، _همان مسجدی که امام آن را سنگر می دانست_کار کردنش شروع شد. کار فرهنگی، کار جهادی و.
می گوید زمانی که از سوریه زنگ می زد هم پیگیر کار های مسجد بود.

از رفقای احمد برایمان می گوید. از همان نونهالان و نوجوانانی که به عشق احمد مسجد می آمدند و زمانی که سوریه بود بیشتر از همه پیگیر احوال او بودند. همانها که احمد برای تک تکشان دلسوزی کرده و همچون برادر بزرگتری، همچون معلمی بوده برایشان.

می گوید روی نماز اول وقت و جماعت خیلی حساس بود. برنامه های جلسات مسجد را طوری چیده بود که موقع نماز باشد.
"اول نماز بعد کار های دیگر" هر وقت هم که برای نماز جماعت به مسجد می رفت چند نفری از همین نوجوان ها و نونهال ها همراهش بودند.

از احترامی که برای پدر و مادر قائل بود می گوید.
از اینکه وقتی پدرِ کارگرِخسته از کار، خانه می آمد اولین کسی به استقبالش می رفت احمد بود.
از رسیدگی هایی که به مادرش که سختی روزگار، شکسته و بیمارش کرده می گوید؛ از کوتاه کردن ناخن های دست و پای مادر که احمد با عشق اینها را انجام می داد تا کارهای دیگر.

از دعای قنوت نماز احمد برایمان می گوید. از دعایی که ذکر لبش بود: اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک.

از دلتنگی های خانواده برای احمد می گوید برایمان و از خوشنودی خانواده از اینکه احمد در مسیری که آرزویش را داشته قدم نهاده.

کلیپ پایین آخرین صحبت های شفاهی احمد است که رسانه ای شده، وقتی این کلیپ را بعد شهادت احمد به رهبری نشان می دهند ، ولی امر مسلمین می گوید خداوند ما را با این شهید بزرگوار محشور گرداند.


مشاهده ویدیو







ادامه مطلب


پارت اول مسئول تدارکات»

 

حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود. با وجود این اونقدر با جربزه بود که خیلی زود تبدیل به یکی از ارکان اصلی گردان شد.

مسئولیت تدارکات و پشتیبانی گردان رو به حسین سپردند. هم زبر و زرنگ بود، هم به خاطر طول سالهای حضورش تو بسیج تجربه اش زیاد بود.

کار  تدارکات یک گردان رزمی کار سنگینیه اما حسین خیلی دقیق و با برنامه بود. خیلی راحت از پس کار سخت و سنگین تدارکات براومد


از هفت صبح تا سه بعد از ظهر مشغول بود، بی وقفه و بی استراحت. حتی گاهی سر نماز جماعت هم نمی دیدیمش. سرش مدام به این انبار و اون انبار گرم بود.  

 



پارت دوم رفتم که سر مچشو بگیرم»

 

از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم.

(با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم.

رفتم داخل انبار.

انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه.

وارد که شدم خفه شدم.  

گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود. 

واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود.

(توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط  کار می کنه.

نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛

داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود. 

با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده.

بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها. 

گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم. 

گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 

هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم.

می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ.

این رفیق ما  

مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده. 

آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم. 

خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد.

بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من  

جا می مونم. 

با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه. 

خندیدم و از انبار زدم بیرون. 

رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم. 

گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. 

گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم. 

گفتم کجایی مگه؟! 

گفت کار انبار هنوز تموم نشده. 

گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا 

بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این  

پسر دیوونه شده. 

(راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع  

بشه) 

تا اینو شنید سریع گفت باشه.  

ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم.


تا مدت ها این رفتار حسین تو ذهنم مونده بود.




پارت سوم تف به ریا»

من خوابم خیلی سبکه. تقریبا ساعت 3:30 شب، حس کردم یه نفر از کنارم رد شد.

از خواب بیدار شده بودم، خواستم ببینم کیه این موقع شب؟! چکار داره؟!

تو اون تاریکی، زیاد چیزی مشخص نبود.

خیلی دقت کردم، دیدم حسین داشت نماز می خوند. 

با خودم گفتم بزار چراغا را روشن کنم و یکم اذیتش کنم. 

چراغا رو روشن کردم خواستم بگم تف به ریا، هان ریا کار داری نماز شب 

می خونی؟! 

که یهو دیدم حسین با چشمای پر از اشک زل زده به مهر و با صدای نحیف الهی العفو میگه. 

همون لحظه چراغ رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم.

راستش دیگه هیچکاری جز این نمی تونستم کنم

 


چند هفته قبل رفته بودم پیش مسئول جلسه حسین و ازش خواستم که از احوالات دوران نوجوونی حسین برام تعریف کنه. دلتنگی برای حسین تو چشاش موج میزد و منم منتظر بودم تا صحبتشو شروع کنه.با همون حال و هوایی که داشت ، برام از خاطره ای گفت که چند روز قبلش براش اتفاق افتاده بود.




می گفت چند روز پیش دخترم ازم در مورد شهید ولایتی پرسیده و منم خیلی فکر کردم که بهش چی بگم. می خواستم مهمترین ویژگی حسین ولایتی ها رو بهش بگم؛

به دخترم گفتم ، بابا جون!! ما همیشه حرف می زدیم و شهید ولایتی عمل می کرد.

من هنوز داشتم به آخرین جمله اش فکر میکردم که ادامه داد و گفت: وقتی ما تو جلسه برا بچه ها صحبت می کردیم، همیشه حسین تو فکر این بود که الان یه کاری انجام بده. نمی تونست بیکار بشینه و مث ما فقط با حرف ها خودشو راضی کنه.

یادمه تو یکی از اردوها داشتم برا بچه ها صحبت می کردم، دیدم کمی اونطرف تر حسین هم یه بیل دستش گرفته و داره چاله های دورِ چادر رو میکَنه و طناب های چادر رو محکم میکنه.

وقتی صحبتای مسئول جلسه ی حسین تموم شد ، یاد یکی از حرفای حسین افتادم که می گفت: این تن ما زکاتی داره که باید زکاتشو بدیم.



حالا هم ما موندیم و لذت هایی که برامون نموندن و حرف هایی که برامون عمل نشدن و حسین رفت و عمل هایی که براش موندن و بالی شدن برای پریدنش.


آدم وقتی منتظر یه مهمون خاص باشه، حالش خیلی جالب میشه، هی چشمش به راهه که این مهمون از راه برسه. حالا اگه از کسایی باشه که کنارش حالِ آدم خوب میشه و از دیدنش ذوق می کنیم، حالمون جالب ترم میشه، هی از پنجره نگا می کنیم ببینیم اومد یا نه!  حتی ممکنه بهش زنگ بزنیم.

 روز هشتم محرمِ امسال، ماهم تو هیات یه مهمون ویژه داشتیم. البته مهمونِ اون روز ما فرق می کرد با بقیه مهمون ها و یکم خاص تر بود. اونروز قرار بود یه شهید گمنام بیاد تو هیاتمون و مهمونمون بشه.

تصویری از حضور پیکر شهید گمنام در حسینیه حبیب بن مظاهر(ع)- هشتم محرم ۱۴۴۰ 


اونروز حسین خیلی بی تاب بود. وسط مراسم هی می اومد بیرون و می پرسید که چی شد نیومد؟! منم می گفتم نه! دقیقا یادمه، چند بار پله های حسینیه رو می رفت پایین و دوباره سریعا بر می گشت دم در. وقتی آمبولانس حامل پیکر شهید رسید حسین سریع رفت زیر تابوت. وسط ی بود که پیکر شهید وارد حسینیه شد، چراغا رو خاموش کرده بودیم و مداح داشت روضه می خوند. یکی از رفقا می گفت اونروز حسین دستشو رو تابوت اون شهید گمنام گذاشته بود و ضجه می زد. من نمی دونم حسین اونروز به اون شهید گمنام‌‌‌، تو حسینیه چی گفت؟! ولی خب هر چی گفت یه هفته نگذشته بود که خریدنش.

تصویری از شهید حسین ولایتی فر زیر تابوت شهید گمنام چند روز قبل از شهادت



حسین ادبیات شهدا رو یاد گرفته بود، بلد بود چجوری حرفِ دلو بزنه بهشون، از بس که رفاقت کرده بود با شهدا. می دونی! با شهدا که رفیق بشی، دستتو که بزاری تو دستشون دیگه کار تمومه، نصفِ راه و رفتی. یه اهل دلی می گفت دوستی با شهدا، رفاقت تا بهشته. شهدا خودشون واسطه می شن واسه خریدنت، واسه بردنت.

گفتم که: حسین روز هشتم محرم دستشو سمت یه شهید کشید و دوازدهم خودش رفت تو لیست شهدا. وقتی شهدا هواتو داشته باشن، همین میشه‌.

شــهیــد می شی، مثه حسین.

 تصویر بالا شهید ولایتی زیر تابوت شهید گمنام، تصویر پایین پیکر شهید ولایتی روی دوش رفقا.



وداع با پیکر شهید حسین ولایتی فر- هیئت محبان اباالفضل العباس (ع)




بهش میگفتم بیا اینستاگرامو نصب کن، اونم میگفت نه داداش این برنامه‌ها بکار من نمیاد. من نه وقتشو دارم نه حوصله‌شو. هر بار به یه‌ بهونه از زیرش در میرفت بالاخره هرجوری بود تونستم بیارمش توی میدون؛ ولی حسین اصلا تسلیم قواعد بازی این عرصه نشد، بارها میدیدم گوشی دستشه و داره چیزی تایپ میکنه. وقتی ازش میپرسیدم. میگفت دارم جواب شبهه هایی که وارد کردن رو میدم و واقعا هم جواب میداد و توی پیج های معاندین جواب میداد و بارها هم میگفت ببین فلانی با خودمون بوده الان دیگه تو مسیر نیست و غصه میخورد. از فضای مجازی برای رصد بعضی از رفقا استفاده میکرد تا بتونه عادات و رفتار غلطشون رو درست کنه.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها